نویسنده : Mohammadreza
تاریخ : سه شنبه 2 دی 1393
|
روزی مردی نزد فرعون آمد وخوشه انگوری به او داد و گفت:
اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز فرصت گرفت.
شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد
که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسید کیستی؟ دید که شیطان وارد شد.
شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست.
سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم
آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، ادعای خدایی، ،